۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه
مستند فوق العاده ی "شاه ایران"
مستند فوق العاده زیبایی در ادامه سه جلسه مستندی که پخش شد به نام "بازی سر ایران" در مورد رفتن شاه پهلوی از ایران و انچه اتفاق افتاد از تلویزیون سوئد پخش خواهد شد.
فیلم 16 ژانویه 1979 را نشان می دهد که محمدرضا شاه با یک فروند هواپیمای بوئنیگ 707 از فرودگاه مهرآباد تهران، سرزمین محبوبش را ترک می کند در حالی که همزمان مردم در خیابانها در تظاهرات اعتراضی، مشغول پاره کردن عکس های او حتی از روی اسکناس های خود هستند.
روزی سرنوشت ساز برای شاهی که هرگز روی وطنش را نخواهد دید و همه رویاهایش برای آینده آن مرز و بوم را با خود به خاک سرد خواهد برد و برای کسانی که خود را با شتاب و شادمانی برای جانشینی اش آماده می کنند. فیلم بیینده را با خود به پاریس ان روز خواهد برد تا ایت الله خمینی و یاران آن روزش را ببیند که چگونه برای تسخیر قدرت و مبهوت کردن دنیا به ایران بر می گردند.
دیدن این مستند تاریخی را از دست ندهید. من خودم سعی می کنم ضبطش کنم و آپلود. آما به امید من نباشید!
ساعت 18.00 امروز حتما شبک دوی تلویزیون ملی سوئد را یا از طریق تلویزیون/ماهواره و یا از طریق زیر ببینید.
http://svt.se/tvguide/svt2
۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سهشنبه
تهران:
- اداره ها ودانشگاه ها و مراکز رسمی و غیر رسمی، دولتی و غیر دولتی، طبق بخشنامه از ظهر تعطیل و ملت سرازیر به خیابان ها برای برگشتن به خانه...
- مردم چند ساعت است که توی اتوبانهای همت شرق، رسالت به سمت امام علی به ویژه بعد از تونل، حکیم شرق توی ترافیک مونده اند.
-حضور نیروی انتظامی و گشت های بسیج -با باریک کردن خیابانها و بلوارهای کوچک برای کاهش تردد! و کنترل در زمان لازم- در شرق تهران بیشتر از غرب است. البته این که می گم مال شمال شرقی و شمال غربی است وگرنه بچه های مرکز می گویند مثل همیشه هفته آخر عیده! و حضور غیرطبیعی نیروی انتظامی دیده نمی شه.
-قنات کوثر به سمت پارک پلیس، فلکه چهارم تهرانپارس و بین اول و دوم، قیامته از آدم گرفته تا نیروی انتظامی و گاردهایی که با اتوبوس و تشکیلات نزدیک فلکه چهارم وایستادند.
-اوضاع خیلی جدی به نظر می رسه ولی احساس من این است که این هم از اون دفعه هاست -مثل 22 بهمن- که اقایان می خواهند حسابی مهندسی اش کنند!!!
- ببینیم چی می شه امشب ولی من با هر کی حرف زدم می گه ..اوه اوه امشب مردم کولاک می کنند... ما می خواهیم بریم یه دور تیو شهر بزنیم ببینیم کجا شلوغ میشه! اینطور اگر پیش بره! ترافیک به همین شکل در تمام عصر و شب و نیمه شب و تا پاسی از شب گذشته ادامه خواهد داشت! چون همه منتظرند مردم یه حالی به "اینها" بدن!!!
- آقا جون من! بدونید که مردم خود شما هستید!!!!! همون دور هم توی محله اتون هم جمع شید و آتیش هم روشن کنید و حالا شعارف نماد سبز، هر ابتکاری به نظرتون می رسه به خرج بدید یا نه برید دسته جمعی یه محله دیکه... اما نه به نیت اینکه ببنیم کجا باحال می شه و شلوغ میشه و چه وچه! برید بین خودمون...بین مردم... باهم باشیم.... بذارید"اونها" ناظر باشند نه شما.................................
۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه
فلسفه چهارشنبه سورى به روایت سياوش اوستا
سور به معناى ميهمانى و جشن مى باشد و اما چرا چهارشنبه سورى و چرا آتش برافروختن و چرا از روى آتش پريدن؟ براساس سروده هاى پيروز پارسى، حكيم فردوسى، سياوش فرزند كاووس شاه در هفت سالگى مادر را از دست مى دهد. پادشاه همسر ديگر را برمى گزيند، سودابه كه زنى زيبا و هوسباز بود عاشق سياوش مى شود:
يكى روز كاووس كى با پسر
نشسته كه سودابه آمد ز در
زنـاگـاه روى سياوش بديد
پرانديشه گشت و دلش بردميد
زعشق رخ او قرارش نماند
همه مهر اندر دل آتش نشاند
سودابه در انديشه بود تا به گونه اى سياوش را به كاخ خويش بكشاند، دختر زيبا و جوان خود را بهانه حضور
سياوش كرده و او را فرا خواند: ـ
كه بايد كه رنجه كنى پاى خويش
نمائى مرا سرو بالاى خويش
بياراسته خويش چون نوبهار
بگردش هم از ماهرويان هزار
آنگاه كه سودابه سياوش را در كاخ خويش يافت به او گفت: ـ
هر آنكس كه از دور بيند ترا
شود بيهش و برگزيند ترا
زمن هر چه خواهى، همه كام تو
بر آرم ، نپيچم سر از دام تو
من اينك به پيش تو افتاده ام
تن و جان شيرين ترا داده ام
سودابه پس از اين كه از مهر و عشق خود به سياوش مى گويد و همزمان به او نزديك مى شود. ناگاه او را در آغوش كشيده و مى بوسد
سرش تنگ بگرفت و يك بوسه داد
همانا كه از شرم ناورد ياد
رخان سياوش چو خون شد ز شرم
بياراست مژگان به خوناب گرم
چنين گفت با دل كه از كار ديو
مرا دور داراد كيوان خديو
نه من با پدر بى وفائى كنم
نه با اهرمن آشنائى كنم
سياوش با خشم و اضطراب و دلهره به نامادرى خود گفت: ـ
سر بانوانى و هم مهترى
من ايدون گمانم كه تو مادرى
سياوش خشمناك از جاى برخاسته و عزم خروج از كاخ سودابه را كرد. سودابه كه از برملا شدن واقعه بيم داشت داد و فرياد كرد و درست بسان افسانه يوسف و زليخا دامن پاره كرده و گناه را به سياوش متوجه كرد و چنانچه در نمايشنامه افسانه، افسانه ها نوشتيم، اكثر افسانه هاى سامى، افسانه هاى شاهنامه مى باشد كه رنگ روى سامى گرفته است و نيز در آئين اوستا نوشته ايم كه كتاب اوستا يك كتابخانه كتاب بوده است كه تاريخ شاهان ايران يكى از ۱۲۰ جلد كتاب، كتابخانه اوستا مى باشد و چگونگى به نظم آوردن آن را توسط فردوسى در زندگينامه پيروز پارسى، يعنى حكيم ابوالقاسم فردوسى شرح داده ام... بارى سياوش به سودابه مى گويد كه پدر را آگاه خواهد كرد: ـ
از آن تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آويخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پيش تو
بگفتم نهانى بد انديش تو
مرا خيره خواهى كه رسوا كنى؟
به پيش خردمند رعنا كنى
بزد دست و جامه بدريد پاك
به ناخن دو رخ را همى كرد چاك
برآمد خروش از شبستان اوى
فغانش زايوان برآمد بكوى
در پى جار و جنجال سودابه، كيكاووس پادشاه ايران از جريان آگاه شده و از سياوش توضيح خواست سياوش به پدر گفت كه پاكدامن است
و براى اثبات آن آماده است تا از تونل و راهرو آتش عبور كند. سياوش گفت اگر من گناهكار باشم در آتش خواهم سوخت و اگر پاكدامن باشم
از آتش عبور خواهم كرد
سراسر همه دشت بريان شدند
سياوش بيامد به پيش پدر
يكى خود و زرين نهاده به سر
سخن گفتنش با پسر نرم بود
سياوش بدو گفت انده مدار
كزين سان بود گردش روزگار
سرى پرز شرم و تباهى مراست
سياوش سپه را بدا نسان بتاخت
تو گفتى كه اسبش بر آتش بساخت
زآتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر ز خنده برخ همچو ورد
چو بخشايش پاك يزدان بود
دم آتش و باد يكسان بود
سواران لشكر برانگيختند
همه دشت پيشش درم ريختند
سياوش به تندرستى و چاپكى و چالاكى به همراه اسب سياهش از آتش عبور كرد و تندرست بيرون آمد.
۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه
و عید ماهم از راه می رسد؟
مادرم دلخوش ِ خوشه
با سهم عدالت مان فرش خیال میبافد
پدرم سیگارِِ زندگی ٬ پشت گوش
قصه ی خمیازه
میگوید
و من در اقیانوسی ماهی میگیرم که آبی نیست
برای شبی که عیدست
و فکر میکنم
عدالت مرد سرخپوشی ست
که هدیه میاورد
و ما را نمیشناسد
تا من کفش هایم را جفت کنم
برای مدادهای رنگی
.
در شبی که عید است و مادر
حول حالنا را در گوش سفره فریاد خواهد زد...
شاعر: ناشناس. با ای میل گرفتم.
۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه
دیشب داشتم می رفتم خونه. توی قطار که نشستم از نیش باز و چشمانی که ته ِ روح آدم را نگاه می کنند تا پوست و روی آدم را، فهمیدم که بله این حضرت آقایی که در صندلی روبرو نشسته اند، بعله! ایرانی تشریف دارند. نرسیده بودیم به ایستگاه دوم که به من گفت: "نگاه کن. اون آشغال را نگاه کن. آدم چی بگه به این آدمها."
برگشتم دیدم یه دختری یه که شاید هم ایرانی باشه یا کرد یا افغال ولی به هر حال دور و اطراف و از خودمون! داشت روسری شالی اش را از کیفش در می آورد و سرش می کرد. نگاهم در کسری از ثانیه توی چشمهای اون دختر گره خورد و شرمنده شدم و خجالت کشیدم و برگشتم به این هموطن گرامی گفتم خب که چی!
من نمی دانم چرا کمتر سعی می کنیم خودمان را جای دیگران بگذاریم و یاهاشون همدردی کنیم. حالا اون بدبخت به هر دلیل مجبوره که اون روسری صاحب مرده را سرش بگذاره. توی عوضی هم باید با این نگاه و تمسخر و خشم بی جهتت، روی اعصاب اون بری. اصلا به توچه. تو را سننه! حالا تو چرا ناراحت می شی به جای اینکه دلت براش بسوزه. تا حالا مجبور به کاری نشدی؟ حالا شاید به هر دلیلی اصلا دلش بخواهد این کار را بکنه. چرا حتی اگر بخواهی تغییرش بدی، به یه شیوه دیگه نظرت را بهش نمی فهمونی به هر کسی که تو مثل اون فکر نمی کنی. چرا نفرت و خشم را در هر دو طرف ما پر رنگ تر و پر رنگ تر می کنیم؟ یادم می آید وفتی توی ستاد کروبی یا سازمان رای بودیم، خیلی موقع ها پیش می اومد که بیرون ستاد با مثلا بچه مسلمون ها به قول خودشون البته یا با بیجی مسیجی ها، دهن به دهن می شدیم. اینثدر این جوونها باحال و کاردرست شده اند که یقه کشی و فحش و فضیحت نمی دادند. با هم حرف می زندند و من می دیدم که اون بدبخت ها هم فکر می توانند بکنند. منطق هم دارند اما اینقدر بهشون داده های عجیب و غریب داده شده که دل امام زمان داره می شکنه و ما نباید این تنها جامعه محبوب دل آقا را خراب کنیم و ما نماینده بهمان هستیم و اقا امام زمان اومده به خواب یمی از علما اینطوری کفته ..... اقا با فلان بچه حافظ قران اینطوری حرف زده که گفته فقط بچسبید به اقای خامنه ای ولش نکنید یا شواهدی هست که فلان ..مدارکی هست که بهمان..... آره می دونیم شما چی می گید ولی اینها حیله های پیچیده شیطان است...می دونید دل خود آقا هم از این بسیاط احمدی نژاید خونه...می دونید.... اسلام....می دونید ماهم خاتمی را خیلی خیلی دوست داریم...دوست داشتیم اما می دونید که این همه خون شهید ها... اینه مه رنج ها را خاتمی نمی شناخت... شیفته غرب بود.. می دونید دشمن منتظره..می دونید دشمن در کمینه.... آره می دونم... سخته ولی ما تحمل می کنیم به نام اقا... می دونید که چقدر سخته که آدم روی فکرش پا بذاره ولی ما دلمون با آقاست ... این ها آزمون الهی است ...
نمی دونم کلی شر و ور..... و خیلی از ما قشنگ احساس کرده بودیم که چقدر جبهه سازی و دشمن بازی و مسخره کردن و تمسخر اونها، مسایل را شخصی و خراب می کنه... به قول یه دختره که می گفت بالا شهری ها، فقط اینموقع ها ما را آدم حساب می کنند ...با ما توی جمع حال می کندد...من عاشق راهپیمایی و این شلوغی ها هستم و هیجان و اینها... دختر پسرها دیگه یه قیافه هم کار ندارند...ما را هم داخل آدم حساب می کنند.. خیلی باحاله!
به همین خاطر به شدت مخالف این هستم که مثلا تو جوکهامون بگیم یه بسیجی... یا اسمشون را مسخره کنیم... مقل این روانشناسی کودک ها که به مادر ها می گن هیچ موقع به بچه هاتون نگید دیگه دوستت ندارم و. بگید این کارت را دوست ندارم نه اینکه خودت را!!! حالا ما هم باید با افعال مخالف باشیم نه با آدمها... این را کسی می گه که خودش دهنش سرویس شده از همین بسیجی های ......... فلان ... بهمان..... چه و چه.. اما با خودم فکر می کردم چقدر این نگاه هموطن ایرانی امان به اون خانم روسری به سر، می تونه این فاصله را زیاد کنه و بازتولید خشم و دوری و تنفر ...... حالا این که یه مساله شخصی است....ولی ما باید خیلی کار کنیم که چطوری می تونیم با زبون خوش و خوب و منطقی و حتما حتما با احترام، کسانی را که در جبهه مخالف هستند به خط مردم ...به خط واقعی خودشون بیاریم...به چیزی که ته دلشون می دونند درسته... یکی از دوستانم می گفت که پسرعموش که اون هم رییس بسیج در یک یاز دانشگاه ها علوم پزشکی تهرانه... و باید تعدادی نیرو را با خودش توی برناهه راهپیمایی هفت تیر می برده... از وقتی که اونجا درگیری شده و مجبور شده که توی درگیری مشارکت داشته باشه ..حالا ما نمی دانیم چهغلطی کرده توی اون ماجرا...ولی از اون موقع خیل خل وضع شده... تیو خونه متعادل نیست... خط در میون می ره سرکار... یه آدم دیگه شده... با خودش درگیره... به نظرم خیلی آدمهایی که رو در روی مردم وایستادند این احساس را دارند... با رفتارهایمان...با تحقیرهایمان...یا به هر دلیلی...نباید بهانه ای به دستشتان بدهیم که بعله..دیدید.... این ها راباید ادب کرد..... اینها اگر اوضاع را ب دست بگیرند..... برایمان آرامش که هیچ ...زندگی نخواهند گذاشت....باید دامان انسانیت را انقدر گرم و بزرگ نگه داریم که همه را بتواند در پناه خود ش جا دهد.... به همه پناه بدهد هر زمانی... هر کجا....
۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سهشنبه
نه پیامی برای روز زن، نه برای روز ولنتاین، نه برای اَچیومنت های گاه و بیگاه....
بینم دختر. تنهایی، خوشحالی؟ گاهی اصلا ممکنه در همهمه کار و درس و این برنامه و اون فعالیت و آن یکی موسسه و کاری که باید برای فلانی بکنی حتی اگر اینقدر نفهمه که نگاهت کنه، بهتر شدن چیزی که خوشحالت میکنه.. اینجا، آنجا، همه جا.... آیا شده در ازدحام این همه دویدن ها، فکر کنی چه خوب بود اگر همپایی، همنفسی بود، حتی گاهی!
راستش را بخواهید، من از سایه خودم هم می ترسم.
و آوار روی آوار به زندگی ام اضافه می کنم... مجال درست نفس کشیدن هم ندارم این روزها! زندگی کردن توی سرم بخورد!
:)
۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه
کلک ملانصرالدینی دولت به مردم: احمدی نژاد، زبلی که ما احمق می شناسیمش
حالا این داستان ملا نصرالدین را که می خوندم گفتم که ای بابا چقدر این حقه باز دودوزه باز شبیه این کار ملا داره عمل می کنه، مثل همیشه.
و اما داستان اینکه ملا نصرالدين هميشه اشتباه ميكرد
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي ميكرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست ميانداختند. دو سكه به او نشان ميدادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد ميآمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست ميانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت ميآيد و هم ديگر دستت نمياندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نميدهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آنهايم. شما نميدانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آوردهام.
شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک) «اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»
شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی) «اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. » شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی) ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشته است. او به خوبی می دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید آنها احساس میکنند که طلا را به آنها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است .و این زمان به اندازه آگاهی و درک مردم میتواند کوتاه شود. هرچه مردم نا آگاهتر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهد بود. در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است. «اگر بتوانی ضعفهای مردم را بفهمی میتوانی سر آنها کلاه بگذاری ! و آنها هم مدتی لذت خواهند برد!. »
اين هم نتيجه گيري امروزي: شما به تعدادی از مردم 100هزار تومان (100 دلار ) بابت سهام عدالت! یا هر چیز دیگر بده (حداکثر معادل 4 میلیارد دلار) ، آنوقت میتوانی برای مدتی 400 میلیارد دلار درامد نفت را هر جور خواستی خرج کنی!! البته مدت آن به میزان ناآگاهی مردم بستگی دارد!
|