۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سهشنبه
امروز توی یه جلسه علمی راجع به اتنوگرافی و اینها بودیم و بحث در زمان صرف چای و قهوه به سیایت های نژادپرستی و نژادکشی و اینها رسید....یکی از همکاران، همسایه ای دارد که جز کسانی است که عقیم شده بودند به دلایل احمقانه نژادی!
داستانش هم این بود که در گذشته (گذشته نزدیک! باور نکردنی، بعد جنگ جهانی دوم!!!!!!!!!!!!) در سوئد! هنوز فرزندانی را که از زنا به دنیا می آمدند و پدرشان مشخص نبود که کیه را عقیم می کردند!!!!!!!!!! فکر کن! تفکرات و ایده های نازیستی تنها در آلمان بوده...همه اروپا در رنج بوده که ژنهای معیوب و بد و اینها را باید از بین برد... و بحث خیلی زیبا کشیده شد به اینکه همینی که ما جنین هایی را که سندم داون دارند را با تست در دوران باروری و دریافتن احتمال بالای مبتلا بودن به این سندروم در همه جای دنیا می کشیم...حتی در ایران مذهبی هم همینطوره که مادران باردار دارای جنین های سندوم داونی می توانند بچه هایشان را سقط کنند...خوب این هم یه نوع نژاد کشی یه... عجب دنیایی ییه ...باورم نمیشه در همچین فاصله کمی این همه این جامعه تحت تاثیر همچین تفکراتی بوده.... باورنکردنی.... و این سوئدی است که طبق آمارها آزادترین روابط جنسی و زندگی بدون ازدواج و اینها در آن وجود داره.. من در تمام دوستان متاهل فقط یک نفر را می شناسم که بعد از بچه چهارمش ازدواج کرد با پدر بچه ها.... بقیه همینطروی با هم زندگی می کنند بدون ازدواج حتی با داشتن چند بچه... حالا فقط فکر کن همین چند دهه قبل اینقدر وحشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
Dignity
نگاه کنید به عزت و احترام، ادب و حرمتی که مثلاً نماینده های مردم به مردم خودشون می گذارند. خیر سرشون با پز و افتخار و منت گذاشتن رفته اند بازدید از جنوب شهر و همچنین مرکز ترک اعتیاد.
توی مرکز ترک اعتیاد هم اون بدبخت و بنده خداهایی را که می خواهند ترک کنند را چیدند وسط، دورتا دورشون هم میز میوه و شیرینی گذاشته اند برای آقایان که میل بفرمایند و اون بنده های خدا هم که آبرو و حرمت دارند را بنشونند وسط تا تفریح و پز اقایان بشه. از این بیشتر می تونید به کسی خفت بدهید؟ اونها هم یک عضو جامعه هستند که به هر دلیلی قربانی هستند حالا باید اینطوری باهاشون رفتار کنید... از تکان دهنده ترین تصویرهایی که می شه دید از سیاستگذاران و حامیان جامعه در یکی از بالاترین مراجع کشور....تویی که بهت رای دادند همین مردم که بری ازشون حمایت و دفاع کنی و مدافع منافع و منتقل کننده صداشون باشی، چطوری رویت می شه اصلا جلوی این همه آدمهای بالغ و بزرگسال، را جلوی پایت خفیف و خوار کنی.................................... این ایران است. صدای ما را از جمهوری اسلامی ایران می شنوید.............
به نظر من این چیزها است که باید رویش خیلی مانور داده شود..کسی که اینقدر برای یه انسان دیگه که هنوز مغزش کار می کنه...بیمار روانی مزمن نیست که جلوش هر کاری کنی نفهمه به دل نگیرده...آدمه....کسی که می تونه دیگری را دیگران اینطوری در همچین ماسله ای خوار و خفیف کنه، می تونه در تصویب قوانین و مقررات کشوری، شان انسانیت اونها را رعایت کنه، اصلا به ذهنش برسه؟
۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه
امروز حال یک نفر را که خیلی دوستش داشتم و دارم اما پدر من را درآورده با حقه بازی ها و دروغ ها و متقلب بازی ها و پیچوندن هاش گرفته ام و خودم اولین نفری هستم که حالم گرفته شده است و اصلا مونده ام چه طوری تونستم لبخند به لب بدون کوچکترین تغیر و بداخلاقی و جیغ و فغانی بهش بگم که می تونه برای همیشه از صفحه زندگی من پاک شه، چه به عنوان دوست چه به عنوان کسی که می شناسمش یا به هر عنوانی. آره می دونم که شاید تند به نظر بیاد اما از این همه آویزون شدن و دوشیدن و کلک و توی دل خندیدن به همچین هنرنمایی هایی و دورزدن هایی خسته ام.
بالاخره درست می گویند که احترام هر کس دست خودشه! اگر با یک بار دو بار صد بار گفتن چیزی را نمی تونی تغییر بدی، و اگر اون چیز ارزش جنگیدن را هم نداره، صحنه را ترک کن.........و این کاری بود که من کردم. اما تحمل دیدن لب و لوچه آویزونش را نداشتم و همین به دلم چنگ می زنه........
یه علت مهمی که همه روی من سوارند به قول معروف و هیچ دافعه ای ندارم ...نمی تونم با هیچ کی بد حرف بزنم و تند و متغیر باشم، ترس و وحشت شدید من از از دست دادن است. از وقتی یکی از عزیزترین عزیزانم را از دست داده ام بدون هیچ پیش آگهی ای، بدون هیچ اطلاعی از سونوشتش، چرایی اش، چونی اش....درس بسیار تلخ روزگار را با گوشت و پوست و خونم چشیده ام که همین کسی که می خواهی مثلا به حساب خودش فقط یه درس کوچیک بهش بدی و یا حتی یه گوشمالی، یا یه کم محلی به حساب بدی ای که بهت کرده ...ممکنه نیم دقیقه دیگه توی این گردش پوچ و مبهم سرنوشت، غیب بشه، یه بلایی سرش بیاد و تو همه عمر مثل همه عمرت تا به حال، نیشتر به قلب داشته باشی که ای کاش بهتر می بودم...ای کاش وقتی ادمها هستند دورمون مهربون تر باشیم و بهتر و دوستانه تر......... باور شدید دارم که با آدمها با مهر و محبت بهتر می شه کنار اومد اما گاهی حوصله اش را ندارم گاهی چون اینقدر هم یاد نگرفته ام که همه چیز را عاشقانه و دوستانه و اینها تدبیر کنم! هنوزم تمایلی شدیدی دارم بزنم دهن کسی را خرد کنم یه جوری که دندانهایش بریزد در دهانش! -درجه خشونت را حال می کنید!!- اما الان سالهاست و سالهاست که فقط یه تمایل سطحی و زودگذر بوده.... یادم می آید به کسی که فکر می کردم دوستش دارم و اون هم فکر می کرد دوستم داره اما بعد به هزار و میلیون دلیل نشد و فهمیدم که اشتباههه و اینها گفتم که بهتره همه چیز را تموم کنیم و من به هیچ وجه نمی خواهم این آشنایی را ادامه بدهم...فکر کنم یه سالی طول کشید که باور کنه!!! بسکه ملایم و بدون شمشیر کشی و بحث و جدل این را می گفتم و صد البته خودش کار را به جدل و دعوا کشوند در آخر کار..... تا باورش بشه که داستان تموم شده..........
به هر حال امروز حالم گرفته است. دلم نمی خواهد هیچ کسی حالش گرفته بشه حتی اگر کسی باشه که بدترین ضربه ها را به من زده باشه... نمی تونم هرگز قیافه های نوچ و دل خسته را فراموش کنم. کاش همه می دونستیم که واقعا زندگی دو روزه چه برای خودمون چه برای همه اطرافیانمون./
بالاخره درست می گویند که احترام هر کس دست خودشه! اگر با یک بار دو بار صد بار گفتن چیزی را نمی تونی تغییر بدی، و اگر اون چیز ارزش جنگیدن را هم نداره، صحنه را ترک کن.........و این کاری بود که من کردم. اما تحمل دیدن لب و لوچه آویزونش را نداشتم و همین به دلم چنگ می زنه........
یه علت مهمی که همه روی من سوارند به قول معروف و هیچ دافعه ای ندارم ...نمی تونم با هیچ کی بد حرف بزنم و تند و متغیر باشم، ترس و وحشت شدید من از از دست دادن است. از وقتی یکی از عزیزترین عزیزانم را از دست داده ام بدون هیچ پیش آگهی ای، بدون هیچ اطلاعی از سونوشتش، چرایی اش، چونی اش....درس بسیار تلخ روزگار را با گوشت و پوست و خونم چشیده ام که همین کسی که می خواهی مثلا به حساب خودش فقط یه درس کوچیک بهش بدی و یا حتی یه گوشمالی، یا یه کم محلی به حساب بدی ای که بهت کرده ...ممکنه نیم دقیقه دیگه توی این گردش پوچ و مبهم سرنوشت، غیب بشه، یه بلایی سرش بیاد و تو همه عمر مثل همه عمرت تا به حال، نیشتر به قلب داشته باشی که ای کاش بهتر می بودم...ای کاش وقتی ادمها هستند دورمون مهربون تر باشیم و بهتر و دوستانه تر......... باور شدید دارم که با آدمها با مهر و محبت بهتر می شه کنار اومد اما گاهی حوصله اش را ندارم گاهی چون اینقدر هم یاد نگرفته ام که همه چیز را عاشقانه و دوستانه و اینها تدبیر کنم! هنوزم تمایلی شدیدی دارم بزنم دهن کسی را خرد کنم یه جوری که دندانهایش بریزد در دهانش! -درجه خشونت را حال می کنید!!- اما الان سالهاست و سالهاست که فقط یه تمایل سطحی و زودگذر بوده.... یادم می آید به کسی که فکر می کردم دوستش دارم و اون هم فکر می کرد دوستم داره اما بعد به هزار و میلیون دلیل نشد و فهمیدم که اشتباههه و اینها گفتم که بهتره همه چیز را تموم کنیم و من به هیچ وجه نمی خواهم این آشنایی را ادامه بدهم...فکر کنم یه سالی طول کشید که باور کنه!!! بسکه ملایم و بدون شمشیر کشی و بحث و جدل این را می گفتم و صد البته خودش کار را به جدل و دعوا کشوند در آخر کار..... تا باورش بشه که داستان تموم شده..........
به هر حال امروز حالم گرفته است. دلم نمی خواهد هیچ کسی حالش گرفته بشه حتی اگر کسی باشه که بدترین ضربه ها را به من زده باشه... نمی تونم هرگز قیافه های نوچ و دل خسته را فراموش کنم. کاش همه می دونستیم که واقعا زندگی دو روزه چه برای خودمون چه برای همه اطرافیانمون./
۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه
در حاشیه احکام اخیر دادگاه های ایران
اولی: تو چند سال محکوم شدی؟
دومی: ده سال
اولی: مگه چی کار کردی؟
اولی: هیچی!
اولی: دروغ نگو....واسه هیچی معمولا 5 سال بیشتر زندان نمی نویسند!
احکام اعلام شده آدم را به درستی یاد کشور دوست و برادر و مرشد و راهنما می اندازه!
اون بالا دنبال مشکل نگردید، به آیینه هم گاهی نگاهی بیندازید یا به دور و برتون
1- تهران، دادگاه خانواده: زنی به خاطر اینکه شوهرش معتاد است و او را کتک می زند و تحقیر می کند، جانش به لب رسیده و تقاضای طلاق دارد. بقیه به نقل از خبرگزاری دولتی: "مرد در دادگاه حضور داشت و گفت: من ميخواهم همسرم را عذاب دهم؛ او بايد با اعتياد و كتك زدن من كنار بيايد."
نتیجه دادگاه عدل اسلامی: "قاضي اين شعبه با توجه به شغل و مدارك موجود، مرد را محكوم به پرداخت نقدي مهريه 2000 سكه بهار آزادي كرد.
همچنين حكم طلاق از سوي قاضي صادر نشد و رسيدگي به اين موضوع با آزمايش جديد مرد در خصوص اعتياد، به آينده موكول شد. " یعنی نهضت برده داری و بدبختی ادامه دارد... تا قیام مهدی(عج)
2- تهران، دادگاه خانواده: زنی برای طلاق به دادگاه مراجعه کرده و بیان می کند که "ديگر تحمل زندگي با شوهرم را ندارم و علاوه بر اينكه مهريه خود را ميخواهم ديگر حاضر به زندگي با او نيستم."
به نقل از خبرگزاری دولتی: مرد جوان هم كه در دادگاه حاضر بود.....ادامه داد: رفتارهاي ناشايست همسرم كار را به جايي رساند كه من مجبور شدم زن ديگري را به عقد موقت خود درآورم. مرد جوان بار ديگر به قاضي گفت: همسرم به شدت به مشاورههاي نادرست ديگران گوش ميكند و همين امر زندگي ما را با مشكل روبهرو كرده است. من او را به هيچوجه طلاق نميدهم.
فقط رو را نگاه کنید مردک را که چون همسرش اذیتش می کرده رفته یه زن دیگه گرفته اما چون می خواهد زن بدبختش را همچنان آزار دهد، "اجازه" زندگی هم به او نمی دهد.
نتیجه دادگاه عدل اسلامی: قاضي عموزادي بعد از شنيدن اظهاران اين زوج، پرونده را مختومه اعلام كرد. یعنی حکم طلاق صادر نشد. حق به حقدار رسید. زن ها به مردها!
متاسفانه باز همیعنی نهضت برده داری و بدبختی ادامه دارد... تا قیام مهدی(عج)
نتیجه دادگاه عدل اسلامی: قاضي عموزادي بعد از شنيدن اظهاران اين زوج، پرونده را مختومه اعلام كرد. یعنی حکم طلاق صادر نشد. حق به حقدار رسید. زن ها به مردها!
متاسفانه باز همیعنی نهضت برده داری و بدبختی ادامه دارد... تا قیام مهدی(عج)
به خاطر اینکه یه کم هم بیشتر حالتون گرفته بشه از "رنجی که می بریم":
یکی نیست بگه مردک! به توچه؟ یعنی چون همسر تو شده، اجازه نداره مستقل فکر کنه و عقیده اش را هم باید از مردش پیروی کنه؟
و همچنان یعنی نهضت برده داری و بدبختی ادامه دارد... تا قیام مهدی(عج) به علاوه اینکه گوشت را هم داد به دست گربه...یعنی به خاطر "ارتداد" ممکن است زن نگون بخت را هم طبق قوانین عدل اسلامی از هستی ساقط کنند.
و تو حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه
دلم خیلی می خواهد بزنم توی دهن یکی ..... یا اونطوری که توی فیلم ها نشون می ده توی صورت کسی: شَتَلَق! یه جور بدی خسته و عصبانی و خل و چل هستم. حوصله ندارم. حوصله این همه آدم بی مزه که همه تلاششونو می کنند حرفهای بامزه بزنند... به این همه مفسر شرایط موجود و پیش بینی کننده آینده و همه هم الحمدالله نرخ به روز خور شدید الحن.
از این همه آدمی که داعیه نجات کشور و مملکت و حفظ آینده را داره اما از هیچ فرصتی برای ترتیب دیگران را دادن نمی گذره... از این همه آدمی که دیگه به چیزی اعتقاد نداره.... خدا را که کفن کرد و توی خاک گذاشت.. گذاشت...دنیا تموم شد.. اگر هم اسم انسانیت و احترام و بشر و آدم و این قماش حرف های زیاده از سرش می زنه به خاطر اقتضای موقعیت است و بالاخره دور و زمونه عوض شده... گذشت اون دوران که می تونستی بزنی توی سر طرف و باز بهش حکومت کنی -حالا گذشت واقعاً؟-
از اینکه این همه دوستانی را می شناسم که دوست پسر زن دار دارند بالا می آرم ... اول از همه می خواهم بزنم توی سر خودشون بعد هم دهن اون ... را سرویس کنم! همه هم چسبیده اند به این موضوع که تعداد دخترهای موجود جامعه 5 درصد بیشتر از مردان است.... ای دهن اونی سرویس که این تخم لق را توی دهن همه مسوولان و مدیران و مردهای شکم چران شکوند... اون حمالی که این آمار را ارایه داد این زر را هم زد که این مقایسه بین مردان یک گروه سنی و زنان 5 سال کوچکتر انجام شده...یعنی آمار این گروهه. اگر بخواهیم آمار زنان را با مردان بدون دخالت دادن این عامل تخمی مقایسه کنیم تعداد زنان دم بخت از مردان کمتر هم هست یعنی می توانند یه شوهر داشته باشند و یه دوست پسر ! این عوضی هایی که این آمار را این قدر گسترده پخش می کنند در مورد تفاوت سنی مطلوب خودشون زر می زنند...وگرنه اگر شما واقعا باور داشتید که زن ها زودتر ذهن بالغی دارند و اینها ... چرا در سایر موارد اینطوری باهاشون برخورد نمی کنید...اینجا که می رسه و در حقیقت بحث جسمه ...اما دلیل می آرید که نه! چون دخترها زودتر به سن تکلیف می رسند چون خدا زودتر اونها را موظف یه عبادت می کنه چون می دونه که زودتر فهم درک این مسایل را پیدا می کنند.....به هیمن خاطر باید با پسرها مثل سن تکلیف تفاوت وجود داشته باشه در مورد سن ازدواج....
خب حضرات غیر مذهبی ...شما چی زر می زنید که همین عقیده را دارید که سن دخترها باید گمتر باشه از پسرها در هنگام ازدواج؟
هرچی هم ما جوبگیردمون که اقا مردم همه شور حسینی در سر دنبال پیگیری جنبش و اینها هستند..سرتو می چرخونی دور و بر...می بینی که نه آقا جان! قرار نیست با این حرارت ها آبی به این زودی ها گرم شود/
خسته ام ! از این همه د ِدلاین و برنامه های منتظر انجام و کار و کار و کار و کار و اینها دارم می میرم. شیطونه می گه همه چیز را ول کنم گور پدر هر چه کارفرماو پروژه و زندگی و اینهاست....برم یه مدت خودم را گور و گم کنم در یکی از این روستاهای دور.... و تنها باشم... بعد یه تکونی به مغزم می دهم و می گم ایران که اروپا نیست که بتونی بری برای خودت مثل آدم توی یه شهر دیکه یه روستایی یه جایی که دوست داری زندگی کنی...کافی پاتو بذاری توی یه روستا ...از سگ نگهبان توی دشت تا پیرمرد دهکده می آن و ترتیبت را می دهند... اگر زنده بذارندت برو یه نون بخور و صد تا را خیرات کن! این قدر ملت حریص و وحشی و گرگ شده اند که هیچ کس حتی خودشون ایمنی ندارند از دست خودشون..خودمون... یادم می آد مسابقات کشوری دوچرخه سواری بود ... من هم چون توی همون پیستی که بچه ها تمرین می کردند می رفتم برای دوچرخه سواری و مثلا اوقات فراغتی و اینها ........ کار مسابقه را پیگیری می کردم...و با بچه ها در ارتباط بودم... یکی از پسرهایی که توی مسابقه شرکت کرده بود توی اصفهان ... مسیر را گم کرده بود در جایی و از کنار راه یک چندتا پسر بچه بودند می پرسه مسیر را .... راهنمایی اش می کنند به سمت دیگه ای و بعدش هم می ریزند سرش و اینها. فکر کن!!!! روز روشن، مثلا خیر سرت مرد هم هستی!
ای خدا! ما را از شر خودمان نجات بده!
این کشور الحمدالله داره از فجایع اخلاقی چه در سطح کلان و چه سطح خرد منفجر می شه... حالا این همه کلاشی در سطح بالا هست و دورغگویی و شارلاتان بازی و فساد...اون هم از کسایی که خودشون را امامزاده می دونند حالا فکر کن اونی که خودش را یه آدم معمولی می دونه و می گه گور پدر اینها و بعدش هم دین و ایمونش هم ضعیف شده و خدا و دوزخ و جهنمی برای خودش متصور نیست که بترسه ازش....فکر کن اون چه گرگیه؟!!
آخ ! آخ! دارم از خودم بالا می آرم... دلم می خواهد اونی که می خواستم بزنم توی دهن و سر اون یکی ها، حواله خودم کنم...به شدت!
۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه
هزارمین شبی است که بیدار می نشینم به امید صبحی دیگر و همه صبح ها به همان رنگ دیروز است. هزار سال است انگار که به مغزم فشار می آورم که بگوید چه می خواهم از زندگی....دنبال چه هستم..آرزویم چیست...مثل همه سال تحویل هاو همه تولدها که می خواستی شمع و فوت کنی و همه هی می پرسیدند که ارزو کردی؟ آرزو؟ من از نسل بی آرزو هستم، بی امید، نه اینکه غمگین باشم و یک چشم اشک و یه چشم اندوه! نه غمگین نیستم اما حوصله این زندگی های لوس و هیجانی مردم دور و برم را ندارم...زیادی جوگیر اجتماع و سیاست بازی مردان سیاست بوده ام و هستم که آب را بی رنگ سیاست و مزه اخلاق نمی تونم بخورم.... با هرکس که حرف می زنم هزار برابر من غر زدن و اندوه و ناله و بی آرزویی را بالا می آورد..... اینقدر بی شکل شده ایم که به هر شکلی در می آییم به دنبال هویتیم.... هر کس که به ما هویت بده دنبالش می دویم و زندگی امون را حتی می گذاریم... با بچه ها و دوستان که حرف می زنم در عین اینکه از همه تغییر و تحولهای گذشته و حرکتهای مردم و خودمون د رحقیقت خشوحالند اما خوشحال نیستنند. حال همه گرفته است. کافیه سه جمله بیشتر حرف بزنی تا اشکشون را هم بگیری.... به نظرم داره دیگه خیلی فرسایشی می شه برای ما ملت بی صبر ِ عجول. و من از همه بیشتر خسته ام. و شاید خیلی های دیکه که زندگی شخصی اشون را برای زندگی مستعار اجتماعی اشون گذاشته اند نه به امید بهره ای شخصی که به امید تغییری محسوس.... اما می دانی و روشن می دانی که همه این هیجان های تغیر و تحول عمر کوتاه داره... زیری پوست همه ما یه گرگ خونخوار خوابیده که منتظره روزی بیاد بیرون و دیگری را پاره کنه. از این همه بدجنسی و موذیگری و بی رحمی که در اطراف می بینم به خودم می لرزم... شاید دیگران هم وقتی به من نگاه می کنند همین را بگن... کاش یه کم فعالیتهای شاد و غیر اعتراضی خوب داشتیم تا یک کم اخلاق های خوبمون را تقویت می کردیم حتی کار گروهی امان را. مثل این گروه های حفاظت طبیعت و فعالیتهای اجتماعی و کارهای داوطلبانه و اینها.... به نظرم همه ما نیاز شدید به خوب بودن، به مفید بودن داریم اما نمی دونیم چه کنیم. با خودم خیلی فکر کرده ام که چه راه حل هایی هست. نصف جمعیت ایران زیر 28 سال سن دارند. می شه با همچین نیرویی کوه ها را حرکت داد چه برسه به کمک به این همه مردمی که دارند زیر بار فقر و مسکنت هزار بار می شکنند. کارهایی مثل کارهایی که جهاد سازندگی می کرد... یا انجمن خوداشتغالی زنان در یه دوره طلایی دوره خاتمی که سازمان های غر دولتی رشد انفجاری داشتند و به معنی واقعی کلمه بالیدند... خیلیها توی ایران از همچین ایده هایی می دونم که حمایت می کنند... منظورم جوانها و خیلی های دیگه هستندکه می خواهند خوب باشند مثل من که می خواهم خوب باشم. .. می خواهند برای جمعه و مردم به طور عینی مفید باشند مثل من که دلم می خواهد یه کار عملی کنم یه کاری که احساس کنم نتیجه اش را همین الان می بینم.... یه کاری .... یه فکری.... یه چیزی باید اتفاق بیفته در درون ما تا این همه حس و این همه وجود نخشکه، نمیره که اگر این آخر پر سیمرغ هم به آتش انداخته بشه، دیگر زال پیر و رستم را هیچ کی نمی تونه نجات بده...
دارم واقعا و جدی فکر می کنم به اینکه گروهی راه بیندازم با یک هدف خیلی عینی و ساده مثلا دوره های ورزش، غذاخوردن، کتاب خوندن برای مریض ها و یا سالمندهای بیکس، و روزی برای با هم بودن با حضور یک گروه از جوانان در محلات اطراف شهر. یادم می آد وقتی به اسلامشهر می رفتیم توی کوره های آجر پزی که هنوز که هنوزه با دست خشت زده می شه و خانواده های پرجمعیت کرد و افغانی وقتی گروه ما اونجاها می رفت و فقط یه روز بینشون بود برای تفریح و خنده و عکاسی و یه روز متفاوت را تجربه کردن با خانواده ها و بچه ها که بیشمار بود تعدادشون..... نمایش فیلم داشتیم و مسابقه و اینها چقدر همه ما احساس دیگه ای داشتیم و چقدر دور بودیم از این روزهای لوس غر زدن و شکایت از یکنواختی.... می دونم که این برنامه های غیرانتفاعی خار چشم دولته...اما این فاصله وحشتناک طبقاتی که حتی ما ها را از حرف زدن با هم بیزار کرده و ارتباط را غیرممکن باید بشکنه.... به طرقی....
آنکه دایم هوس سوختن ما میکرد
کاش
کاش
کاش می آمد و از دور تماشا می کرد....
اشتراک در:
پستها (Atom)