امروز حال یک نفر را که خیلی دوستش داشتم و دارم اما پدر من را درآورده با حقه بازی ها و دروغ ها و متقلب بازی ها و پیچوندن هاش گرفته ام و خودم اولین نفری هستم که حالم گرفته شده است و اصلا مونده ام چه طوری تونستم لبخند به لب بدون کوچکترین تغیر و بداخلاقی و جیغ و فغانی بهش بگم که می تونه برای همیشه از صفحه زندگی من پاک شه، چه به عنوان دوست چه به عنوان کسی که می شناسمش یا به هر عنوانی. آره می دونم که شاید تند به نظر بیاد اما از این همه آویزون شدن و دوشیدن و کلک و توی دل خندیدن به همچین هنرنمایی هایی و دورزدن هایی خسته ام.
بالاخره درست می گویند که احترام هر کس دست خودشه! اگر با یک بار دو بار صد بار گفتن چیزی را نمی تونی تغییر بدی، و اگر اون چیز ارزش جنگیدن را هم نداره، صحنه را ترک کن.........و این کاری بود که من کردم. اما تحمل دیدن لب و لوچه آویزونش را نداشتم و همین به دلم چنگ می زنه........
یه علت مهمی که همه روی من سوارند به قول معروف و هیچ دافعه ای ندارم ...نمی تونم با هیچ کی بد حرف بزنم و تند و متغیر باشم، ترس و وحشت شدید من از از دست دادن است. از وقتی یکی از عزیزترین عزیزانم را از دست داده ام بدون هیچ پیش آگهی ای، بدون هیچ اطلاعی از سونوشتش، چرایی اش، چونی اش....درس بسیار تلخ روزگار را با گوشت و پوست و خونم چشیده ام که همین کسی که می خواهی مثلا به حساب خودش فقط یه درس کوچیک بهش بدی و یا حتی یه گوشمالی، یا یه کم محلی به حساب بدی ای که بهت کرده ...ممکنه نیم دقیقه دیگه توی این گردش پوچ و مبهم سرنوشت، غیب بشه، یه بلایی سرش بیاد و تو همه عمر مثل همه عمرت تا به حال، نیشتر به قلب داشته باشی که ای کاش بهتر می بودم...ای کاش وقتی ادمها هستند دورمون مهربون تر باشیم و بهتر و دوستانه تر......... باور شدید دارم که با آدمها با مهر و محبت بهتر می شه کنار اومد اما گاهی حوصله اش را ندارم گاهی چون اینقدر هم یاد نگرفته ام که همه چیز را عاشقانه و دوستانه و اینها تدبیر کنم! هنوزم تمایلی شدیدی دارم بزنم دهن کسی را خرد کنم یه جوری که دندانهایش بریزد در دهانش! -درجه خشونت را حال می کنید!!- اما الان سالهاست و سالهاست که فقط یه تمایل سطحی و زودگذر بوده.... یادم می آید به کسی که فکر می کردم دوستش دارم و اون هم فکر می کرد دوستم داره اما بعد به هزار و میلیون دلیل نشد و فهمیدم که اشتباههه و اینها گفتم که بهتره همه چیز را تموم کنیم و من به هیچ وجه نمی خواهم این آشنایی را ادامه بدهم...فکر کنم یه سالی طول کشید که باور کنه!!! بسکه ملایم و بدون شمشیر کشی و بحث و جدل این را می گفتم و صد البته خودش کار را به جدل و دعوا کشوند در آخر کار..... تا باورش بشه که داستان تموم شده..........
به هر حال امروز حالم گرفته است. دلم نمی خواهد هیچ کسی حالش گرفته بشه حتی اگر کسی باشه که بدترین ضربه ها را به من زده باشه... نمی تونم هرگز قیافه های نوچ و دل خسته را فراموش کنم. کاش همه می دونستیم که واقعا زندگی دو روزه چه برای خودمون چه برای همه اطرافیانمون./
۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر