۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

"از رنجی که می بریم"




هر چی بیشتر و بیشتر از اطرافیان خودم دور می شوم و بین مردم می روم و می روم... شگفتی ام بیشتر و بیشتر می شود، در آرامش و قدرتشان می مانم..... راست می گفت دکتر عشایری عزیز در کلاسهایش در بیمارستان شهدا که "اگر به نقاشی های باقی مانده در دوره های مختلف تاریخی در ایران نگاه کنیم، اگر به خط درگذر زمان نگاه کنیم، می بینیم که ایرانی هیچ وقت مثلا درخت را، آدمی را صاف و سیخ نقاشی نکرده، ننوشته، همیشه قامت آدمهای موضوع نقاشی، خمیده بوده که اگر ایرانی انعطاف نداشت در هجوم هزار قوم خونریز و جنگ خواه، شکسته و نابود شده بود و نه از تاک نشانی بود و نه از تاک نشان." یادم می آید با چه توجهی از منظر عصب-روانشناختی، "شخصیت" (که جامعه هم مانند شخص دارای شخصیت و روانشناسی است) ایرانی را مورد تحلیل و مذاقه قرار می داد و انحنا و چرخش و گردش قلم خطاط و نقاش را انعکاسی از روح پخته، منعطف، تکثر گرا و عاقبت اندیش و تمدن گرای ایرانی می دانست.

روزهای اول و دوم بعد از اعلام نتایج انتخابات از اینکه مردم مثل من به خود نمی پیچند و داد نمی زنند و عصبانی و برافروخته نیستند، آتش می گرفتم، از شوخی هایشان بالا می آوردم و از بی تفاوتی و دغدغه سایر مشغولیاتشان را داشتن، دیوانه می شدم. اما این روزها وقتی بقال و راننده آزانس و نفر پشتی توی صف نونوایی ازم می پرسه، از "سایت ها" چه خبر؟ شما جوون ها بیشتر می دانید ...چه خبر... چیکار می خواهید بکنید و برنامه چیه.... همین که باور عمومی، این همه به رسانه های جمعی دولتی فرو ریخته، وقتی اعتبار فضای مجازی و قدرت آن به باور نشسته، وقتی تلخی خشم را در غبار فرونشسته هیجانات روزهای خیابا بودن و ماندن بر زبان و جانها زنده و قدرتمند می بینم، آرامش همه وجودم را فرا می گیرد...حتی اگر "سنگ ها رابسته و سگ ها را رها ساخته باشند".

هرچند هنوز جای کار زیادی مانده تا جنبش از خطر بر سر راه رفتن به جای انتقال کامل به بدنه و پایه هاف بر حذر باشد.... ما دور خودمون در بالاترین و فیس بوک وتویتر، نشسته ایم و رگ گردن بالا می زنیم، حمایت می کنیم، امیدوار می شویم....مردم مردم می کنیم اما.....

روزهای اولی که در هیجان و تب ارسال بلوثوثی عکس و فیلم در خیابان و برزن با جماعت به بحث می نشستم از فاصله نوری بین آنچه بین ما به قول مادرم دست به کیبوردها! و "مردم" می دیدم، به هم می ریختم چرا که هزار بار می شنیدم که بابا به شما چه؟ اونها با هم دعوا می کنند سر پست و مقام خودشون، شما چرا توپ جلو گلوله می شید؟ ای بابا دیگه دارید شورشو در می آورید....یا اصلا بی خیال همه چی..نمی خواستند خودشان را درگیر هیچ حرف و حدیثی کنند..... تا امروز که حقیقت در جان مردم ته نشین شده و هرزگی و دونی دین و دنیا فروشان سیاست پیشه روز به روز عریان تر و عریان تر به چشم می بینند و می بینیم....غبار ها و تردیدها باز م فرو می ریزند..... همان کسی که پلاکارد به چه بزرگی زده بود توی دانشکده دندانپزشکی تهران که "از سیب زمین های امحا شده چه خبر" که اشاره به خبر راست یادروغ خبرگزاری های حامی دولت داشت که بله، سیب زمینی همیشه زیاد می آمده، دولتن اصلاح طلب، اونها را به جای خش بین نیازمندها، نابود می کرده...حالا ما بدکردیم که بین مردم پخشش کردیم، و کسانی که با اعتقاد و با کینه به هاشمی ها، دست نوشته و خبرنامه احمدی نژادی خش می کردند، امروز غم گرفته و سر به زیرند...نه فقط به خاطر این همه خون که ریخته شد و این همه صدمه که مردم دیدند ..... نه به خاطر اینکه هر چه دیگران، رندی و دروغگویی احمدی نژآد را نشانه رفتند و خواستند کوس رسوایی او را بزنند، این مرد رندِ دغل باز، همین حرف را در مورد طرف مقابل زد که نه همه اونها دروغگویند و من را بی گناه به خاطر حمله به هاشمی ها دارندتخطئه می کنند و .... اما امروز در مواجهه با همه این حوادث عینی، همه حامیان انگشت به دهان احمدی نژاد هم می توانند به خوبی قضاوت کنند که چگونه مردم، خواهر ها و برادرانشان را مزدور و دستور به گیر و به جان هم افتاده و قاتل و جانی معرفی می کنند و هیچ کدام مسولیت روشهای مقابله ای اشان را نمی تواند به عهده بگیرد و همین اعتماد و ایمانشان را به کلاشی که خود را به رنگ و شکل مردم در آورده بود، در هر فرو ریخت....

مردم شاید به دیدن و شنیدن زندگی های مثل پیرزن دیوار به دیوار ما احتیاج داشتند تا منسجم شوند، باید گویا رنجی، دردی، داغی دیده می شد تا همدردی و همراهی امان بهتر تحریک شود..... روزی که پسر نان آور همسایه پیر ما که همه امیدش به همین پسر بودکه بعد از جدا شدن از همسرش پیش او زندگی می کرد و در آژانس محله مشغول بود، در همان محل آزانس تاکسی تلفنی، حالش به هم خورد و به بیمارستان نرسیده مرد و کاشف به عمل آمد که روز قبلش در میدان هفت تیر وقتی مسافرش را پیاده کرده، کمی هم به تماشا ایستاده که با ضربه باتوم به پاهایش، سریع فرار را بر قرار ترجیح می دهد و به خانه بر می گردد ... و روز بعد وقتی جسد بی جانش را به بیمارستان می رسانند، مشخص می شود که علت مرگ، آمبولی (لخته جدا شده) ناشی از ضربه باتوم به استخوان ران بوده....ما چقدر مرگ مستقیم که به کنار، غیرمستقیم این چنینی در گوشه و کنار این شهر و اون استان داریم که درهیچ خبری نمی آید اما هزار نفر می بینند و به قضاوت می نشینند که آیا این سرنوشت ماست؟ آیا این بود اون حقی که می خواستید به ما بدهیدش؟


هر چه یش آید و آخر قصه هر چه بشود، ما پیروز شده ایم، پیروز هستیم ... دنیا را دیگرگونه ساخته ایم، ما هستیم، می مانیم. /

صبح پنج شنبه، 18 تیر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر