سالها و سالهاست که برای نوشتن متنی و انعکاس فکری در بند هزار پنهان کاری و داستان هستم. هزار تا وبلاگ و صفحه تو بلاگ اسپات و بلاگفا و پرشین بلاگ و یاهو 360 و ورد پرس ایجاد کرده ام. آنقدر که پس وردها و ایمیل ادرس هاشون را با هم قاطی می کنم و یادم می ره تو چی بیشتر راجع به چی می نویسم و می نوشتم. همیشه به محض اینکه کسی اتفاقی یا با دهن لقی خودم به هویتم پی برده ترسیده ام که باز بنویسم و اینکه آزاد بنویسم. الان حدود 4 سالی می شه که از کشور بیرون هستم هر چند که در رفت و آمد به اونجا. اما هنوز مثل کتاب 1984، سایه برادر بزرگه را همه جا احساس می کنم و ومی ترسم پایم را از گلیم کوچیکی که برام از اول دوختند و تحویل داده اند بیرون بذارم که؟ که چیکارمی کنند؟ نمی دونم ولی ازش می ترسم. من که در حرف زدن بی محابا هستم و در عمل کردن بی کله. در نوشتن محتاط از اینکه سندی چیزی دست کسی بده. کسی؟ کی اینجا رو می خونه و کی محل کسی مثه من می ده!؟ من ترس را زندگی کرده ام و درد را در سلولهیم به تجربه نشسته ام و همین است که از هر ریسمان که نه از هر نخ و نخچه ای می ترسم و خودم را سانسور و مخفی و گمراه می کنم. فکر می کنی راجع یه چی مثلاً ممکنه نوشته باشم که از بر عهده گرفتنش ترسیده باشم. هیچی! نظر ادبی، انتقادی به فیلمی، آدمی، رویکردی! همین؟ آره عزیزم تو سرزمین برادر بزرگه. همین هم زیاده. فکر کردن هم گناهه و لذت بردن . آه خدایا!
و امروز بعد دو روز خماری افسردگی ..... این صفحه جدید را باز می کنم با هویتی واقعی ولی به هیچ کسی که منو بشناسه و می شناسه لینک نخواهم داد. اما اگه کسی منو پیدا کرد، دستهاشو می فشارم. /
و امروز بعد دو روز خماری افسردگی ..... این صفحه جدید را باز می کنم با هویتی واقعی ولی به هیچ کسی که منو بشناسه و می شناسه لینک نخواهم داد. اما اگه کسی منو پیدا کرد، دستهاشو می فشارم. /
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر