آدما همه انگار یک داستان را زندگی می کنند. گاهی نوشته ای از کسی را می خوانی که اگر در دفتر خاطرات هفته پیشت می خواندی، یاد داستان روایت شده می افتادی با همه جزییاتش و ممکن بود آهی یا آخیشی، چیزی بکشی و تمام. داستان آدمهایی که تمام میشود را چندین بار خوانده ام و انگار که خود من این را نوشتم وقتی با تو حرف زدم یا بهتر بگویم تو حرف زدی. همه کلمات و معانی و احساس این جملات و پاراگراف ها مال منند هر چند کسی زودتر آنها را تجربه کرده یا حتی دیرتر، بعد زا تجربه قبلی من...بعد از مردن آدم
اما این بار با کپی رایت می آروم خاطره تکراری خودم را از زبان آن دیگری:
"آدمها تمام میشوند. دیر و زود دارد، اما بالاخره تمام میشوند. تمام شدن بعضیها فقط بند یک کلمه، یک جمله است. کسی حرفی را میزند و تو میدانی که همان لحظه برای تو تمام شد. احتمالا مبارزه میکنی و تلاش میکنی که فراموش کنی آن کلمه را، آن جمله را، ولی خودت هم میدانی که تمام شد. اینها از این حرفهایی است که همیشه ته دل طرف، پشت نقابش بوده اما یکبار بی احتیاطی کرده و گفته. قسم و آیه و از دهانم در رفت بعدش هم فایده ندارد. دردناکی اینطور تمام شدن ها مبارزه آدم با خودش است که حالا فراموش کنم یا نه. اما بالاخره دیر یا زود یک جور دیگر خودش را نشان می دهد.
بعضیها هم از اول تمام بودند. خودت را گول زده بودی همه این مدت. آنها هم اصلا داخل بازی نیستند.
پینوشت: حیف است کسی تمام شود قبل از همسفری. سفر یا این تمام شدن را به تعویق میاندازد یا سریع ترش می کند که در هر دو حال نیکوست."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر