۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

آهای معلم بد، چقدر جریمه باید........




از وقتی خونه ام، اتاقم، گلدونامو جا گذاشتم و بدون قلب اومدم خودمو اینجا از نو بسازم آدمی، انگار یه ساعت گذشته. واقعاً ماها یا اونهایی که کشورشون را اگر باهاش خاطره زیاد دارند، گذاشتند و اومدند بیرون، چقدر می تونند خودشون را با فاصله ببینند از کوچه ها و خیابونها و مغازه ها و مغازه دارها، کسایی که سر کوچه وای می ایستند، ماشین هایی که آب و گلو لجن را با یک ویراژ از روی چاله و چوله و خیابون پرت می کنند به سر و قیافه و هیکل را به گند می کشند، از اداره ها و ایستادن در صف و رفتن به فروشکاه و دروغ گفتن و پریدن و دویدن و خیط شدن و خاک شدن و تحقیر شدن و بدبختی ... را چقدر اینها را میس می کنند. من که هر روز حرف زده ام که ببینم آیا شعارهای روی دیوار چند رج بالاتر آمده، و این دفعه رنگش کرده اند یا خط زده اند یا چی جدید نوشتند... نونوایی های که با سریش مال شعارهای کاغذی ما بود چقدر از کاغدها را کنده اند، چقدر از نوشته ها با وجود پاره و داغون شدن خونده می شه هنوز....امروز توی صف چه خبر بود. ... وقتی رفته بودی شهروند تا نوبت تو بشه پولتو بدی، مردم چی کامنت می دادند... تو تاکسی چی؟ اتوبوس سوار شدیدی اخیراً؟ آها؟ خب چه خبر؟ مترو؟ نه جانم؟ چی شد اونوقت؟

و حرف می زنم و می زنم و می زنم و می بافم فردا را. فردای تلخ و شیرین و سخت و قشنگ و نزدیک را. من باور دارم که آینده متفاوت ما نزدیک نزدیک نزدیک است با این همه جوانانی که همه رشید و بالغ و بزرگ شده اند. همه ما که به ناگهان قد کشیدیم، یا نشون دادیم که تا کجا قد کشیده ایم و این ابر و مه و غبار، قامت رعنای ما را پنهان کرده بود از چشم دوست و غریبه...

آمده ام در سرزمینی نو، جایی که البته عاشقانه، تاریخش، فرهنگش و مردمش را دوست دارم. از این دوست داتشن های خاکی و عشقولانه محله قدیمی بچه گی هات و یاد دور تنبیه ها و آب انباری ها و .. نه، من عاشقم. عاشق دنیایی که کوچک تر و کوچک تر می شه و می شه در آغوش مردمی دیگه هم لبخند زندگی زد.

امشب دارم می رم کنسرت ابی، می خوام شلوغ کنم، داد بزنم، حمله کنم، و همه پوسته های احترام و ادب و وقار و حرمت و شان را بندازم دور. راهی که آمده ام را و آدمی که ساخته ام از خودم تا به امروز را البته که دوست دارم و ایمان بهش دارم. اما می خواهم اجازه بدهم به خودم که همه ساختارها را بشگنم بدون اینکه از خط ها و مرزهای ادمیت برم بیرون. می خواهم بشکنم دیواره ها و پوسته هامو. ابی را هم حتما حتما بغلش می کنم و بهش می گم دوست دارم موهاشو کوتاه تر از این نگه داره که توی کنسرت قبلی اش دیده بودم. یا شاید هم سبزش کنم ابی را. سبز ایرانی ....سبز عشق... ببینم تا اون موقع بیشتر در هوای دل وعشق و عاشقی خواهم بود یا جوگیر می شوم و می رم امید بدم به دوستام و مردمی که کنارشون سبز شدم، سبز خوردم و عوارض این همه سبز بودن را با خودم و روی تنم با خودم به اینجا آوردم.






گریه را به خنده بفروش

که خراب خنده هاتم
باز بخون

مثه قدیما

که هوادار صداتم



روز نو ارزونی تو

رخت و بخت و تخت و تاجه

دست تو هنوز می تونه روزگاری نو بسازه!




فکر جنگل باش اگه باغ تو سوخته

فکر شاعر گرسنه باش

همون که حتی یه غرل به شیطون نفروخته


فکر نو کردن شب باش و سپیده

فکر دستی باش که دنبال کلیده

فکر دستی که میشه ستون حرفی

دوباره خورشید بی حجاب کشیده
اگه سقفمون شکسته

می تونیم از نو بسازیم
می تونیم به همصدایی به یکی شدن بنازیم!








۲ نظر:

  1. منم دارم میام :)
    البته پس فردا هم امتحان دارم :(

    پاسخحذف
  2. آقا جان! شعارهای سبز و قرمز و سفید یادت نره پس!

    پاسخحذف