۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

زندگی

زندگی
آی زندگی
خسته ام
خسته ام
گوشه زندان غم
دست و پا بسته ام

امروز هم صحبت یک پیرمرد ایرانی شدم به ضرورت روزگار. فکر می کردم می توان از طریق او که چهل سالی است که در سوئد زندگی می کند، متخصص سالندان است و از دوستم شنیده بودم که در انجمن خانواده ها کار مشاوره می کند می توان کار پیدا کنم. حالا بگذریم از این که خود این بنده خدا هم نیز به کار داشت!!! و داشت خودش هم داوطلبانه کار می کرد و احتمالاً رویش نشد که از ما بخواهد آخر دعاهامون برای پیدا کردن کار برای خودمون برای اون هم یه آمینی هم بگیم . به هر تقدیر حرف جالبش این بود که آدمها باید خوش باشند و لذت ببرند و از این جور حرفهایی که دیگر نه وجودشو داریم و نه حالشو نه می دونیم چی هست. یه حکایتی گفت که خیلی بامزه بود از شاه عباس که وقتی به طور ناشناس در سهر تردد می کردهف می بینه که یه جایی بزن و برقص و شادی است می ره داخل...می برندش بالای مجلس می شوندتش و اینها. به صاحب مجلس می گه چه خبره داستان چیه چکاره ای..می گه والله من سیب زمینی فروش هستم و فروشم امروز خوب بوده با زن و بچه نشسته ایم به شادی. شاه عباس می ره تو فکر. فردا دستور صادر می کنه که سیب زمینی فروشی ممنوع. فردا شب می ره همون محله . می بینه باز بساط شادی و شلوغی به پاست. ی ره جلو و باز می برندش صدر مجلس می شنوندش و پذایرایی که مهمان حبیب خداست و بیا با ما خوش باش.. و می پرسه خب چه خبر ....سیب زمینی هاتو فروختی ..می گه نه شاه منعش کرده من هم رفتم پیاز خریدم و فروختم و با زن و بچه نشسته ایم به شادی و خوشی....شاه عباس می ره تو فکر و فردا مرده را در قصر به عنوان میر غضب استخدام می کنه...می گه ببین حالا ا زکجا می اره برا شادی و جشن به پا کردن. فرداش خلاصه می ره اونجا دوباره و می بینه که باز جشن به پاست....چشاش گرد می شه که داستان چیه....می ره جلو و می پرسه پیازها خوب فروش رفتن می گه نه بابا شاه منو یز غضب خودش کرده . می گه پس این همه جشن و شادی را از کجا تامین می کنی می گه من تیغه شمشیر میرغضبی امو فروختم و ب جاش چوب گذاشتم و با پولش این جشن و به پا کرده ام. شاه می گه ا ااا یه خدمتی بهت بکنم! ی ره فردا می گه یه دزدی را که گرفته بودند بیاورند و به میرغضب می گه شمشیرتو بکش و دست این دزد را قطع کن تا دیگه از این کارها نکنه. می بینه میرغضبه شروع می کنه به چونه زدن که نه جناب شاه این اصلا به قیافه اش نمی خوره که دزد باشه و حتما اشتباهی شده و اینها....شاه می گه اقا من می گم دستشو قطع کن! میر غضبه هم می آد جلو و می گه خدایا من به تو می سپارم اگه این بابا دزد نیست، این شمشیر منو به چوب تبدیل کن!

خلاصه می خواست بگه ادم در هر حالی می تونه شاد باشه....گفتم بابا علم ثابت کدره حس خوشبختی هم به ارث می رسه! به ا والله بالله نرسیده. از اول می دیدم که فضاحت و بلاحت از سراپای این زندگی داره می باره...هر چی رفتیم بالا پایین همه دنیا را گشتیم دیدیم نه آقا د رچشم ما هیچ چی بهتر نمی شه و...داستان زند گی هموون قدر چرنده که از اول بوده........

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر