۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه




امروز داشتم پست چپ کوک را می خواندم که تجربه اش از یک روز در بیمارستان دولتی به عنوان همراه بیمار بودن را نوشته آنهم در تهران و به یاد هزاران پست ننوشته خودم افتادم از تجربه روزها و شب های شیفت در بیمارستانهای محتلف.... جان در این کشور ارزان است. ...ارزان.... انسانیت، انسان مرده است...سالهاست... سالهاست که می خواهم یک مستند تجربی بسازم از همه آنچه شاهدش بوده ام و آنچه هنوز بر ما می رود بر همه مردم بی پناه ما...به نظر من به جای اینکه هر کس یقه بزرگترین و مهمترین سیاست ها را بگیرد که آی چرا در سیاست کلی نظام این است و آن نیست...در همان جامعه کوچکی که به آن تعلق دارد تلاش کند واقعیت ان جامعه را انعکاس دهد که چقدر ناکارآمد، اینده سوز و حال خراب کن است.... چقدر درد انباشه شده در هر لحظه و هر دم ما... حتی لازم نیست چشمانت را باز کنی که این همه غم و این همه حسرت را ببینی .... این تنها دلیل من بوده است برای بیرون امدن از کشوری که جانم را برای هر دانه شن اش می دهم اما از زجر مدام روز و شب خسته شده بودم ...خسته هستم هنوز هم ... برای من که دوره ای می روم به آن خاک عزیز اما لعنتی! خاکی که آنقدر پابندش هستم که دغدغه اینکه هرچه اینجا می کنم به سلامتی و خوبی مردم آن دیار گره بزنم و هر کاری می کنم بپرسم سود و بازده اش برای مردم من ..مردم عزیز دردمند من چه است و چگونه می شود کمکی کرد به اندازه یه سر سوزن... و البته سوگمندانه باید اعتراف کنم هرگز هرگز احساس نکرده ام که همه تلاش و رنج من در این راه ثمر خاصی داشته باشد...اینقدر همه چیز بد و غیر انسانی شده است که ادم باورش می شود به حرف نیچه که انسان گرگ انسان است.... و ما از دست رفته ایم...نه تنها نسل ما...که اینده ما ... کاش این باور غلطی باشد..کاش...