۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه




هزارمین شبی است که بیدار می نشینم به امید صبحی دیگر و همه صبح ها به همان رنگ دیروز است. هزار سال است انگار که به مغزم فشار می آورم که بگوید چه می خواهم از زندگی....دنبال چه هستم..آرزویم چیست...مثل همه سال تحویل هاو همه تولدها که می خواستی شمع و فوت کنی و همه هی می پرسیدند که ارزو کردی؟ آرزو؟ من از نسل بی آرزو هستم، بی امید، نه اینکه غمگین باشم و یک چشم اشک و یه چشم اندوه! نه غمگین نیستم اما حوصله این زندگی های لوس و هیجانی مردم دور و برم را ندارم...زیادی جوگیر اجتماع و سیاست بازی مردان سیاست بوده ام و هستم که آب را بی رنگ سیاست و مزه اخلاق نمی تونم بخورم.... با هرکس که حرف می زنم هزار برابر من غر زدن و اندوه و ناله و بی آرزویی را بالا می آورد..... اینقدر بی شکل شده ایم که به هر شکلی در می آییم به دنبال هویتیم.... هر کس که به ما هویت بده دنبالش می دویم و زندگی امون را حتی می گذاریم... با بچه ها و دوستان که حرف می زنم در عین اینکه از همه تغییر و تحولهای گذشته و حرکتهای مردم و خودمون د رحقیقت خشوحالند اما خوشحال نیستنند. حال همه گرفته است. کافیه سه جمله بیشتر حرف بزنی تا اشکشون را هم بگیری.... به نظرم داره دیگه خیلی فرسایشی می شه برای ما ملت بی صبر ِ عجول. و من از همه بیشتر خسته ام. و شاید خیلی های دیکه که زندگی شخصی اشون را برای زندگی مستعار اجتماعی اشون گذاشته اند نه به امید بهره ای شخصی که به امید تغییری محسوس.... اما می دانی و روشن می دانی که همه این هیجان های تغیر و تحول عمر کوتاه داره... زیری پوست همه ما یه گرگ خونخوار خوابیده که منتظره روزی بیاد بیرون و دیگری را پاره کنه. از این همه بدجنسی و موذیگری و بی رحمی که در اطراف می بینم به خودم می لرزم... شاید دیگران هم وقتی به من نگاه می کنند همین را بگن... کاش یه کم فعالیتهای شاد و غیر اعتراضی خوب داشتیم تا یک کم اخلاق های خوبمون را تقویت می کردیم حتی کار گروهی امان را. مثل این گروه های حفاظت طبیعت و فعالیتهای اجتماعی و کارهای داوطلبانه و اینها.... به نظرم همه ما نیاز شدید به خوب بودن، به مفید بودن داریم اما نمی دونیم چه کنیم. با خودم خیلی فکر کرده ام که چه راه حل هایی هست. نصف جمعیت ایران زیر 28 سال سن دارند. می شه با همچین نیرویی کوه ها را حرکت داد چه برسه به کمک به این همه مردمی که دارند زیر بار فقر و مسکنت هزار بار می شکنند. کارهایی مثل کارهایی که جهاد سازندگی می کرد... یا انجمن خوداشتغالی زنان در یه دوره طلایی دوره خاتمی که سازمان های غر دولتی رشد انفجاری داشتند و به معنی واقعی کلمه بالیدند... خیلیها توی ایران از همچین ایده هایی می دونم که حمایت می کنند... منظورم جوانها و خیلی های دیگه هستندکه می خواهند خوب باشند مثل من که می خواهم خوب باشم. .. می خواهند برای جمعه و مردم به طور عینی مفید باشند مثل من که دلم می خواهد یه کار عملی کنم یه کاری که احساس کنم نتیجه اش را همین الان می بینم.... یه کاری .... یه فکری.... یه چیزی باید اتفاق بیفته در درون ما تا این همه حس و این همه وجود نخشکه، نمیره که اگر این آخر پر سیمرغ هم به آتش انداخته بشه، دیگر زال پیر و رستم را هیچ کی نمی تونه نجات بده...

دارم واقعا و جدی فکر می کنم به اینکه گروهی راه بیندازم با یک هدف خیلی عینی و ساده مثلا دوره های ورزش، غذاخوردن، کتاب خوندن برای مریض ها و یا سالمندهای بیکس، و روزی برای با هم بودن با حضور یک گروه از جوانان در محلات اطراف شهر. یادم می آد وقتی به اسلامشهر می رفتیم توی کوره های آجر پزی که هنوز که هنوزه با دست خشت زده می شه و خانواده های پرجمعیت کرد و افغانی وقتی گروه ما اونجاها می رفت و فقط یه روز بینشون بود برای تفریح و خنده و عکاسی و یه روز متفاوت را تجربه کردن با خانواده ها و بچه ها که بیشمار بود تعدادشون..... نمایش فیلم داشتیم و مسابقه و اینها چقدر همه ما احساس دیگه ای داشتیم و چقدر دور بودیم از این روزهای لوس غر زدن و شکایت از یکنواختی.... می دونم که این برنامه های غیرانتفاعی خار چشم دولته...اما این فاصله وحشتناک طبقاتی که حتی ما ها را از حرف زدن با هم بیزار کرده و ارتباط را غیرممکن باید بشکنه.... به طرقی....

آنکه دایم هوس سوختن ما میکرد
کاش
کاش
کاش می آمد و از دور تماشا می کرد....


۱ نظر:

  1. بادرود خدمت جنابعالی سال جدیدشمسی را به شما وهمههموطنان عزیزگرامی باد.بسیار زیبا ودلنشین،حرف دل خیلی ازمابود.امیدوارم هر کجا که هستیدشادوموفق باشید.

    گذشت اون وقت که شب ها بوی گل داشت
    حالا شب رو تنش زخم گلوله است
    دیگه زنجیر زر دست کسی نیست
    که شلاق و طناب و دار و چوبه ست
    نباش دلخوش که سقفت سایبونه
    چه عشقی داره وقتی سرد خونه ؟
    بذار داغ تنت خورشید باشه
    که تاریکی بره ، اینجا نمونه
    ببین هر جا که میری داغ یاره ... کسی جز ما خبر از ما نداره
    خیانت کرد و گفت : راه انتظاره ... بیا ما شیم بر خیزیم دو باره

    که این ابر سیاه کارش تمومه ... همین که بشکنه ، اونجاست ستاره

    بذار روزای آروم ، بیقرار شن ... بذار دشتهای خالی ، لاله زار شن

    بخون شعری به نام روز آزاد ... که خار غم ، بشه آواره در باد

    بیا تا بگذره شام جدائی

    بیا بامن ، ... راهی ٍ رهایی

    پاسخحذف