۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

تمام می شوی و تمامم می کنی... تمام.




آدما همه انگار یک داستان را زندگی می کنند. گاهی نوشته ای از کسی را می خوانی که اگر در دفتر خاطرات هفته پیشت می خواندی، یاد داستان روایت شده می افتادی با همه جزییاتش و ممکن بود آهی یا آخیشی، چیزی بکشی و تمام. داستان آدمهایی که تمام میشود را چندین بار خوانده ام و انگار که خود من این را نوشتم وقتی با تو حرف زدم یا بهتر بگویم تو حرف زدی. همه کلمات و معانی و احساس این جملات و پاراگراف ها مال منند هر چند کسی زودتر آنها را تجربه کرده یا حتی دیرتر، بعد زا تجربه قبلی من...بعد از مردن آدم

اما این بار با کپی رایت می آروم خاطره تکراری خودم را از زبان آن دیگری:

"آدم‌ها تمام می‌شوند. دیر و زود دارد، اما بالاخره تمام می‌شوند. تمام شدن بعضی‌ها فقط بند یک کلمه، یک جمله است. کسی حرفی را می‌زند و تو می‌دانی که همان لحظه برای تو تمام شد. احتمالا مبارزه می‌کنی و تلاش می‌کنی که فراموش کنی آن کلمه را، آن جمله را، ولی خودت هم می‌دانی که تمام شد. اینها از این حرف‌هایی است که همیشه ته دل طرف، پشت نقابش بوده اما یکبار بی احتیاطی کرده و گفته. قسم و آیه و از دهانم در رفت بعدش هم فایده ندارد. دردناکی اینطور تمام شدن ها مبارزه آدم با خودش است که حالا فراموش کنم یا نه. اما بالاخره دیر یا زود یک جور دیگر خودش را نشان می دهد.

بعضی‌ها هم به آرامی تمام می‌شوند. دیگر حرف مشترک نمی ماند. چقدر مگر آدم می‌تواند بنشیند و خاطره‌ها را مرور کند. یک جایی می‌بینی دیگر نمی توانی بشینی با طرف حتی حرف ساده بزنی. به خودت می‌گویی حالا بگویم که چه شود.می‌بینی حوصله حرف زدن هم نداری. این است که هی لبخندهای بی‌رنگ میزنی و دعا می‌‌کنی خودش بفهمد.

بعضی‌ها هم از اول تمام بودند. خودت را گول زده بودی همه این مدت. آن‌‌ها هم اصلا داخل بازی نیستند.

چیزی‌ که هست اینها شهامت می‌خواهد. این تمام کردن‌ها شهامت می‌خواهد. در هر حال تنها ماندن کار ساد‌ه‌ای نیست، و فقط هم تنها ماندن نیست. هزار و یک جور برچسب خوردن هم دارد که فلانی با همه همین است و یک مدت خوب است و بعد می‌رود و یحتمل بشنوی که خودت را می‌گیری و لابد با از ما بهتران می‌پری که دیگر با آن‌ها نمی‌پری و از این حرف‌ها که خب البته به تخم انسان بالغ هم نباید باشد. خودمان هم تمام می‌شویم برای بقیه. آدم که نباید فقط به بقیه لبخند کم‌رنگ بزند، باید لنز‌هایش را بکند توی چشم‌هایش و لبخندهای کم‌رنگ بقیه را هم ببیند.


پی‌نوشت: حیف است کسی تمام شود قبل از همسفری. سفر یا این تمام شدن را به تعویق می‌اندازد یا سریع ترش می کند که در هر دو حال نیکوست."

باز هم یکی دیگه از کارهای بسیار قدرتمند مانا نیستانی، امروز من را ساخت. محشر! واقعاً محشر! داستان واقعی این حضرات ایرانی مهاجر که جو گرفته اشان، به خاطر ژست روشنفکری اش هم که شده، دو تا حرف تپق دار می زنند در ستایش و دفاع از آزادی، اما باهاشون حتی نمی تونی دو کلمه حرف بزنی...زندگی هاشون را هم که میبینی که اجازه نتق کشیدن به زن و بچه و دوست و آشنا نمی دهند.


خداییش! محشر بود.... من هزار هزار نمونه در سوئد دیده ام. جمهوری اسلامی می تواند خیالش تا آخر دنیا راحت باشد که چنین مخالفانی، ترتیب همدیکر را بیشتر می دهند و خون همدیکر را در جام خواهند کرد تا اینکه اصلا دنبال سرنخ اصلی باشند...به هر حال اونها هم باید نونی بخورند دیگه..حق دارند!

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

اندر جان دوست بودن مقام عظمای ولایت و الگو و همدرد مسلمانان جهان


مقام ساده زیست و الگوی راستین مسلمانان جهان، یک رفتار سلامت محور و محترمانه ای دارند که همیشه برای منی که از پر و پا قرص های سخنرانی هاشون هستم، بسیار جالب توجه است و آن هم خیلی ساده توجه وافر و جدی ایشان به امر سلامت است!
-چگونه؟
- ببینید، فرقی نمی کند که ایشان در سفر باشند یا در حضر، چه شهروندان درجه دوم به حضورشان آمده باشند و یا اینکه حضورشان را بین مردمی که به حضورشان آورده شده اند برده باشند، چه دیدار با اساتید باشد، چه هنرمندان، چه مقامات کشوری و لشکری، چه داخلی و خارجی، چه عزاداری باشد، چه به اصطلاح شادی (فقط از این باب به اصطلاح که شاید واقعی در مکتب اسلام راستین ایشان جایی ندارد)، در همه حال و همه جا، حواسشان هست که بفرمایند تخته مخصوص زیر پای مبارک را بیاورند که مبادا مبادا مبادا زبان همه ما دشمنان ناراستین لال، خدشه ای، ثلمه ای، چیزی به سلامت ایشان وارد شوند.











































۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

....
کدام وبسایتی، وبلاگی، نت ورکی را می شناسم که امروز و امشب، سرکی، تاملی، تعمقی در آن نکرده باشم. ... بی قرارم و کمی غمگین. تقربیاً بی دلیل. یا بدون دلیل خیلی مشخص. اینهمه دردها و غصه های کوچک، جمع می شه و جمع می شه می شه دل درد ُبزرگ. دلم درد می کنه.... دلـــم درررددد د می کنه... کی می رسد باران؟


بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
چون دل یاران که در هجران یاران
قاصد روزان ابری، داروک! کی می رسد باران؟



پی نوشت / - از هر چه ناله و ناله کنه، بیزارم! ناله به قول شریعتی در سالهای تب دار نوجوانی، کار آدمهای ضعیف است...توضیح دادن و شرح دل درد و سوز و غر و ناله، مال اونهاست که دل حرکت و تدبیری ندارند... اما این به قول فرنگی ها
Daily hazards
از هزار تا
Trauma
و
Disaster

ویرانگر تره....

ویرانم، ویران/
خیلی وقت است ...خیلی وقت که دلم می خواهد بلوطکی باشم.


و دلم می خواست این من بوده باشم که آنچه می بینم را به درستی به نثر آورده باشم که :

.....پدرم را بی‏نانی کشت
ولی میگفت:

خدا رزاق است."



و مَطلع و پایان همه پست های من، برگشت به تهران است. شهر من.

بابا همون اول که دختر به دنیا اومد شوهرش بدید بره

از چیزهایی که باید شنید، تا بهتر این هیولاها را شناخت...همه فکر و ذکر این جماعت آخوند و خر مذهبی و اینها روی مسایل جنسی و اینها می چرخه..همچین می که دختر.... اب دهنش داره انگار راه می افته موقع حرف زدن..اینطور هم که معلومه، دایم هم مدرسه دخترونه پلاسه!

فیلم را می تونید از اینجا ببیند. اینجا

و اما خلاصه ای از کشفیات حاج آقای روحانی سخنران:

- "سواد بالا می ره ، ادب پایین می آد،
سواد بالا می ره احساس پایین می آد، .."

- "تعارف نداریم که ادب ها اومده پایین، احساس ها اومده پایین" (مرتیکه فکر می کنه که علتش، اینه که مردم با سواد شدند می گه دبستان که می ره با عشوه می کن سلام، می ری راهنمایی می گن.. می ری دبیرستان می گن علاف کردی ما را ... پس می بینیم که هر چی سواد می ره بالا ادب می آد پایین).

- "توی فامیلمون یه دختر 4-5 ساله بود اومده بودند خونه ما، می گفت حاج آقا دوست پسر از کجا می شه پیدا کرد؟! و باقی داستان. بهتره که همون اول که بچه به دنیا اومد شوهرش بدید بره."

- "جشن ازدواج دانشجویی غلطه. مخ و مخ و مخالفم. جشن ازدواج دبیرستانی باید بگیریم. جشن ازدواج راهنمایی"

- "رفتم مدرسه راهنمایی، 98 درصد سوالات سوالهای جنسی بود. گفتم به مدیر مدرسه اینها آخوند نمی خواهند شوهر می خواهند"

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

غوغای موسیقی اعتراضی رپ ایرانی در استکهلم سوئد



رپرهای ایرانی در استکهلم (شاهین نجفی، عرفان، خشایار، سوگند
، غوغا و ...)


خوانندگان جوان رپ ایرانی در جشنواره موسیقی هیپ هاپ ایران در استکهلم، غوغا کردند (با کمال اغراق :) البته!). این برنامه در سه شهر استگهلم، گوتنبرگ و مالمو برگزار شد. جمعیت زیادی هم از ملیت های مختلف در این برنامه شرکت کردند. این برنامه در واکنشی به تحولات ایران نام
"آوای تغییر" گرفته بود که انعکاس زیادی هم در سوئد داشت.

-- شاهین نجفی هم به قولش هنوز وفاداره که تا وقتی ایران آزاد نشه موهاشو کوتاه نمی کنه! هنوز که قابل تحمل بود تا ببینیم بعد چه می شود!

گزارش تلویزیون سراسری سوئد شامل بخشهایی از آهنگ ها، مصاحبه با غوغا، خواننده جوان رپ که 5 سال استدر ایران آهنگ های زیرزمینی اجرا می کنه و مستقیم از ایران به سوئد برای اجرای برنامه آمده ... را می توان از اینجا دید و شنید. اولش مجری سوئدی حرف می زنه ولی بعدش غوغا و اجرایش به زبان شیرین فارسی است.




این هم متن یکی از شعرهای شاهین نجفی مناسب برای غربت نشین ها و غریب های داخل ایران



هم قفس

( شاهین نجفی و رپنات)


حس عجیبی دارم حس غریبی که هر وقت پا میذارم تو خیابون بین آدما صبرم


تموم میشه وقتی که میچشم طعم غصت حس میکنم میفهمم تو رو سخته غربت


دور از ایرانی داری تو سینه رنجی میدونم من که تو وطنم نمیدونم از چی میسوزم


همه کس و همه نگاها رو منفی میبینم هر روز تو دلم یه غمی دردی میریزم


غمی که باعث تنهایی صدام تو جوه عین همون حسی که تو داری با تو تو غربه


سرده یه کمی خشک مثل خاری تو قلبه ولی یه آسمون داریم وقتی دلامون تنگه


من هر چی که از این خاک تو مشتم گرفتم و فشردم اما این خاک به جز غم


چیزی نداد آسمونم پره ابرای سیاه نوری نمیتابه ظلمت شهرای ایران


صبر دیگه نمونده و نداره طاقت قلب دیگه نمیزنه محاله راحت حذف


بشه زجر و یه بار دلا رنگی بگیره تا میاد شادی رو لب بشینه سردی میگیره


حس بودن و ازم نبودن نفس یا درد تنفس و بگم یا که درد قفس ها


اگه تو دور از ایرانی هستم من وطن اما دردمون غربته هستیم هم قفس


مرده این بار دلم بی شک هر جا برم

غم با منه اشک با منه درد با منه

این درد غربت هم قفس

تو تو غربت وطنی و من تو غربت غربم و دوریم از هم ولی با تو یکیه قلبم

جای من نفس بکش اگرچه سخته بپا شعرم و رو خاکا لخته لخته

که این خاک و من و تو به خاک نشوندیم ما کشتیمش و رو سرش روضه خوندیم


تو خسته ای مثل خاکمونی مثل خودم منم زور میزنم که مثلا زنده ام


منو طوری از خودش روند اون اجتماع چرا چون حس میکردم اشتباهشو


چون در و دیوار و آدماش بوی غم میداد خاک مرده مثل قبره جسد میخواد


مثل یه ماهی تو خلاف جریان آب سخته وقتی دریا خودش صیاده


نه برادر و خواهر و مادر و پدر نه دوست و رفیق و همسایه همسر


همه مثل سایه ان و میچرخن و دورتن مثل ارواحی شدن که فقط را میرن


آره سخته غربت تو بحث خاک نیس چشم ما از روز تولد خیس


ما قامت شکسته ی اون حرفیم ما الفیم یا علف نفهمیدیم


هر جا لازم بشه ملت غیوریم خر از پل که گذشت خس و خاشاکیم


مرده این بار دلم بی شک هر جا برم


غم با منه اشک با منه درد با منه


این درد غربت هم قفس




*** فیلم ها و عکس ها را هم شب می گذارم روی این صفحه چون الان سیم ارتباطی دوربین و کامپیوتر را همراه ندارم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

درگیری در مقابل سفارت جمهوری اسلامی در استکهلم، پایتخت سوئد






امروز در سوئد در مناطق مختلف، تجمعات و راهپیمایی های مختلفی برگزار کردند. امروز در ساعت 12.00 صدها نفر از ایرانیان متعلق به جریانات مختلف سیاسی در تظاهراتی در مقابل سفارت ایران، در لیدینگو شرکت داشتند.

تلاش های زیادی از سوی شرکت کنندگان به عمل آمد تا خود را به داخل سفارت جمهوری اسلامی برسانند. اما با شدت عمل پلیس روبرو شدند(این هم از اون جوگیربازی های ایرانی های اینجا بوده که می خواستند بروند سفارت را فتح کنند)

. در این رابطه تعداد زیادی از شرکت کنندگان در اثر اسپری فلفل پلیس آسیب دیدند. به طوریکه دقایقی بینائی خود را از دست دادند اما با مداوای سرپائی مجددا بهبود یافتند. این افراد علاوه برمشکلات بینائی با مشکلات پوستی و تنفسی نیز روبرو شدند .
این هم عکس یکی از مصدومان که از ناحیه چشم آسیب دید.

و این هم مصاحبه یکی از مصدومین در مورد آنچه اتفاق افتاد.



22 بهمن. سبز یا ؟

از صبح دارم زنگ می زنم به خیلی از دوستان در تهران و احوال ا جویا می شوم به خصوص وقتی خبرهای بالاترین را می بینم. اما بیشترشان یا سرکار بودند یا خانه!!! من از تعجب خشکم زده بود که مگه می شه فلانی..تو که ... بهامانی و...چطور؟

احساس می کنم علیرغم این اخباری که گزارش تایید نشده و شده اش را در اینترنت می بینیم، این بار چندان پرشور نبوده است... شاید همه جوانان سبز، همیشه عادت دارند عصرها بریزند به خیابونها تا صبح ها و قبل از ظهر ها که به قول این دوست ما حرکتی بسیجی وار است! نمی دانم! ولی احساسم خوب نیست!

- این موسوی هم قربونش هی می گه که خودش دنباله رو مردمه و اینها...من تا حالا فکر می کردم داره برای رد گم کردن و آتو دست حکومت ندادن این را میگه، ..نگو خودش هم باورش شده، بابا پس چی شد این 300 هزار نفر سازمان رای و بچه های 88 و اینها که محور بودند بدون اینکه تابلو باشند... ما می دونستیم باید کجاها حضور اصلی داشته باشیم و همیشه هم مردم هم را پیدا می کردند بعدش، که تا یک گروهی سبز هست، تصاعدی مردم زیادش می کردند...الان به نظر می آید حکومت با زیر فشار گذاشتن استراتژی نویس ها و مشاوران موسوی، تا حدی شتاب را گرفته؟ ... خدا نکند!

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

آخیش... بالاخره این شکل وبلاگ را عوض کردم!

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

در ضرورت سبز نمودن 22 بهمن

....

من اگر بنشینم


تو اگــر بنشینی

آنچه در می آید

پدر هر دوی ماست!!!!



تمام می شوم و تمام نمی شود این شب دراز .....


از اینکه الان در این مقطع زمانی خاص، در ایران نیستم، دیوانه ام، عصبانی ام، پرخاشگر شده ام و جواب کسی را نمی توانم مثل آدم بدهم. می خواهم از کنسرت هنگامه و سعید شایسته بنویسم که سبز شد اما "حرف زدنم نمی آید" و همین طور بنویسم که دهنم سرویس شد که کنسرت ابی را سبز کنیم که نشد. چرا؟ به لطف عزیزان عافیت طلب ِ همه چیز دان ِ همه کار دان ِ فهیم و عاقلی که رخوت و جاماندگی اشون از "امروز" ایران، حال آدم را خراب می کنه. هر چند بر آنها هم شاید گناهی یا تقصیری نیست.... خسته و عصبانی و کسلم. از هزار بار رفرش کردن همه سایت های خبری، از اینکه من الان اونجا نیستم و از اینکه چه می توانستم بکنم یا چه؟ پسرعمویم می گوی ابله، نفر بالایی تو در شاخه تهران - در سازمان رای ستاد موسوی- دستگیر شده، بهتر که نیستی. بهتر؟ هیچی دیگه بهتر نیست. از روزی که شتک های خون را با زحمت از دست و صورتم پاک کردم و خون گریه کردم... از روزی که بی هیچ سوالی و بدون هیچ جرمی، برادران بسیج ادارات، وعده "حکومت ری" گرفته، همه ما را روانه بیمارستان و عمل و عوارض و چلاقی کرده اند.... دیگر روئین تن شده ام. هنوز برای ما هیجان بازی های کامپیوتری را داشت آنهمه دویدن و ترسیدن و نقشه کشیدن و کار گروهی.... بارومان نمی شد که "عماد" را وقتی "گیم اُور" شدیم برای همیشه از دست داده ایم.... بازی را از اول آغاز نتوانیم کرد...افسوس.... افسوس........

احساس می کنم باید قربانی بزرگتری بدهم تا شرمنده خودم نباشم. درست است که از دست دادن شغل و آنهمه عقب گردی که در تحصیل کرده ام به واسطه زمین گیر شدن در ایران با فعالیت های قبل و بعد انتخابات، برای منی که آینده ای جز آنچه با هزار مصیبت برای خودم فراهم کرده بودم، نمی دیدم، قمار بزرگی بوده ... اما دست و دلم به کار نمی رود... به هیچ کاری ... که دلزده تر و آزرده ترم از دیروز و امروز..... از همه کسانی که مغز و قلبشان را بسته اند و فقط دهانشان را باز کرده اند....


خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش

به دلش نماند چیزی، به جز هوس قمار دیگر



من بر می گردم.
باید برگردم.
باید. /


۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

.....

حرف توی حرف می آید

آدم دلش می خواهد برود

برگردد به همان هزاره ی دور از دست

همان که بعضی ها به آن الست و الازل می گویـنــــد



*****


شما بروید

من هنوز بند کفشم را نبسته ام. /


...

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

موضوع جدی تر از این حرفهاست!




امروز این مطلب و این یکی (تاثیر فکر و دعا بر آب) را خواندم داغ دلم تازه شد. یادم می آید یک بار من دعوت شده بوده به مرکز قلب تهران، برای چند سخنرانی در مورد درمانهای مکمل و درمانهای جایگزین (مثل طب فشاری، لمس درمانی، یوگا، تصویرسازی هدایت شده، ....)، به عنوان بخشی از برنامه آموزش مداوم پرسنل بیمارستان.

یک مرور کلی داشتم روی انواع روشهایی که مورد استفاده است در جهان (و نه الزاماً بهترین و درست ترین و علمی ترین، بلکه بر اساس میزان کاربردشان در دنیا و ایران). آخرین بخش صحبت در آخرین جلسه که خیلی کوتاه هم بود در مورد سایر روشها مثل معنویت درمانی و دعا درمانی و این جور چیزها بود و برای اینکه خستگی حضار هم در بره، ماجرای واقعی یک شیادی را گفتم که در خیابان گرگان (امام حسین) تهران برای خودش دم و دستگاهی باز کرده بود و خلق الله! را سرکیسه می کرد اساسی.
داستان این بابا هم این بود که طرف به قول معروف اورژینالی! خیاط بود اما در آخر هفته ها توی حسینیه خونه اش که طبقه پایین خونه اش بود، برنامه ملاقات عمومی با مردم داشت و مردم هم کرور کرور می امدند و حاج آقا حاج آقا گویان مشکلشون را مطرح می کردند طرف هم از شیر آبی که در بخشی از این طبقه وجود داشت (پارکینگ سابق)، یک لیوان پر می کرد می پاشید توی صورت طرف (باورتون نمیشه. دقیقا همین طور بود)، و مقداری هم توی کیسه فریزر آب پر می کرد، می داد دست طرف که بهش صلوات بفرسته – جالبش هم این بود که تعداد صلواتهایی که معمولا تجویز می کرد بالای ده هزار تا و اینها بود- بعد می گفت برو اگر مشکلت حل نشده دوباره بیا!

مردم هم از شهرستان و جاهای مختلف تهران و حومه، با چمدان و بساط می آمدند و برای بچه دار شدن و شوهر و سلامتی و پول و شانس و چه می دانم چه، می آمدند آب و دستور صلوات می گرفتند.

حالا چیز بی نهایت جالبی که می خواستم بگم اینه که وقتی جلسه تمام شد و داشتم بساط کاغذ و یاداشت هایم را جمع می کردم، چندین و چند نفر دورم را گرفتند که ببخشید اون آقایی که گفتید جاش دقیقا کجاست؟ خیابون گرگان که کفتید مثلا بود یا واقعا توی اون خیابون هستند؟ ببخشید اسمشون و فامیلشون چیه؟ چطوری می شه ازشون وقت (!!!) گرفت؟ شما خودتون پیششون رفتید دیگه؟ آدرس دقیقش چیه؟

هنوز که هنوز است حس خودم و چشمهای گردشده ام را به یاد دارم که مانده بودم که خدایا (! آره ! اون موقع اعتقاداتم بهتر بود!) چی می گن اینها؟! اینجا مثلا بیمارستان فوق تخصصی و از بهترین بیمارستان های ایران هست. اگر اینها که مثلا علوم تجربی خوانده اند و سیر بیماری و مرگ و اینها را می دانند و می دانند که معجزه و میان بر و اینها معمولا نباید این طوری اتفاق بیفته و نظام عل و معلولی حوادث را در زندگی می دانند و به واسطه تحصیلی که دارند ازشون انتظار می ره منطقی تر و علمی تر باشند از توده مردم که از زور ناچاری و بدبختی به هر دری و دستی پناه می برند... اونجا دنبال چی می گردند؟ در چه مشکلی یا مریضی ای می خواهند از چنین شیادی کمک بگیرند؟ و ... هنوز ا زتعجبم دهانم بازه بازه!!


این خانه به میزان زیادی از پای بست ویران است.